شاخ بی بر
ان قصه شنیدید که در باغ یکی روز از جور تبرزار بنالید سپیدار
کز من نه دگربیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشه ی هیزم شکن و اره ی نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد به ناگاه نگونسار
گفتش تبر اهسته,که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست تو را بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش شد توده در ان باغ سحر هیمه ی بسیار
دهقان چو تنور خود از ان هیمه بر افروخت بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
اوخ که شدم هیزم و اتشگر گیتی اندام مرا سوخت چنین ز اتش ادبار
خندید بر او شعله که از دست که نالی ناچیزی تو کرد بدین گونه تو را خوار
ان شاخ که سر برکشد و میوه نیارد فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
امروز سرافرازی دی را هنری نیست می باید از امسال سخن راند نه از پار
|